سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یک قفل بر دهان

اسلام علیک یا بقیه الله

چه روزها که یک به یک غروب شد نیامدی


چه بغض ها که در گلو رسوب شد نیامدی


خلیل آتشین سخن، تبر به دوش بت شکن


خدای ما دوباره سنگ و چوب شد نیامدی


برای ما که خسته ایم و دل شکسته ایم نه


ولی برای عده ای چه خوب شد نیامدی


تمام طول هفته را به انتظار جمعه ام


دوباره صبح، ظهر، نه! غروب شد نیامدی

 

مهدی جهاندار(سوتون حلال السون)


ارسال شده در توسط ستار باقرنیا

چه دیر... چه زود...
بستیم بس که دل به دل بت پرستمان
داد عاقبت نگاه شما کار دستمان

با یک  تبسّم تو  فرو ریختیم و شد
بی­جنگ و خون به نام شما هرچه هستمان

                                                          
آن شب که میهمان شب شعر من شدی
یک شهر باخبر شده بود از نشستمان

من عاشق تو، عاشق من تو، چقدر زود
می­شد ولی چه دیر خبردار شَستمان

می­رفت تا قُرق شوم از حسّ و حال تو
پر می­شد از هوای تو بالا و پستمان

تا اینکه رعد فاصله ها  سر بلند کرد
مانند ابرهای بهاری گسستمان

ما دو نهال ، بیشتر از این نبوده ایم
اما چه زود خشم تبرها شکستمان

     استاد شهابی(داداش)


ارسال شده در توسط ستار باقرنیا

مردِ مجسمه

در چشمِ بی‌نگاه‌اش افسرده رازهاست
اِستاده‌است روز و شب و، از خموشِ خویش
با گنج‌هایِ رازِ درون‌اش نیازهاست.


 

می‌کاود از دو چشم
در رنگ‌هایِ مبهم و مغشوش و گنگِ هیچ
ابهامِ پرسشی که نمی‌داند.
زین روی، در سیاهی‌یِ پنهانِ راهِ چشم
بر بادپا نگه [که ندارد به چشمِ خویش]
بنشسته
سال‌هاست که می‌راند.


 

مژگان به‌هم نمی‌زند از دیده‌گانِ باز.

افسونِ نغمه‌های شبان‌گاهِ عابران
اشباحِ بی‌تکان و خموش و فسرده را
از حجره‌هایِ جن‌زده‌یِ اندرونِ او
یک‌دم نمی‌رماند.

از آن بلندجای ــ که کبرش نهاده‌است ــ
جز سویِ هیچِ کورِ پلیدش نگاه نیست.
و بر لبانِ او
از سوزِ سرد و سرکشِ غارت‌گرِ زمان
آهنگِ آه نیست...

شب‌ها سحر شده‌ست
رفته‌ست روزها،
او بی‌خیال ازین‌همه لیکن
از خلوتِ سیاهِ وجودی [که نیست‌اش اسبابِ بودنی]
پر بازکرده‌است،
 

وز چشمِ بی‌نگاه
  سویِ بی‌نهایتی

پروازکرده‌است.

 


 

می‌کاود از دو چشم
در رنگ‌هایِ درهم و مغشوش و کورِ هیچ
ز ابهامِ پرسشی که نیارِد گرفت و گفت
رنگی نهفته را.

زین روست نیز شاید اگر گاه، چشمِ ما
بیند به پرده‌هایِ نگاه‌اش‌ــسپید و مات‌ــ
وهمی شکفته را.

یا گاه‌گوشِ ما بتواند عیان‌شنید
هم از لبانِ خامش و تودار و بسته‌اش
رازی نگفته را...

                                                         (استاد شاملو)


ارسال شده در توسط ستار باقرنیا
 

در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم

عاشق نمی شوی که ببینی چه می کشم

با عقل آب عشق به یک جو نمی رود

بیچاره من که ساخته از آب و آتشم

.

.

.

لب بر لبم بنه بنوازش دمی چو نی

تا بشنوی نوای غزلهای دلکشم

ساز صبا بناله شبی گفت شهریار

این کار تست من همه جور تو می کشم

 

شب همه بی تو کار من شکوه بماه کردن است

                      روز ستاره تا سحر تیره به آه کردن است

متن خبر که یک قلم بی تو سیاه شد جهان

                      حاشیه رفتنم دگر نامه سیاه کردن است

                                                                                (استاد شهریار)


ارسال شده در توسط ستار باقرنیا